مهدی خان محمدی را با برند «نان سحر» که در نان صنعتی ثبت کرده می‌شناسیم. اما وقتی حکایت زندگی پر پیچ و خمش را از زبان خودش شنیدیم، جایگاه او برایمان فراتر از یک صاحب برند بود. او نمونه‌ای از فردی است که با پشتکار و تحمل توانسته به این جایگاه برسد. چند بار به زمین خورده اما باز هم ایستاده و ادامه داده است. او هدفش را از همان شانزده سالگی مشخص می‌کند. کسی که شاگرد قهوه‌خانه و میوه‌فروشی بوده و تجربه کار کردن در کارخانه کفش ملی در زمان آقای ایروانی را هم در زندگی‌اش ثبت کرده، توانسته امروز یکی از بزرگ‌ترین کارخانه‌های نان صنعتی را اداره کند. می‌گوید: همیشه دوست داشتم کارفرما شوم. می‌توانستم در همان قهوه‌خانه بمانم و امروز در نهایت یک قهوه‌چی باشم. می‌توانستم در میوه‌فروشی بمانم و نهایتا بار فروش شوم. می‌توانستم در کفش ملی بمانم و نهایتا معاون آقای ایروانی شوم. اما باز هم حقوق بگیر بودم. این کار را که شروع کردم، آرزو داشتم که بزرگ‌ترین کارخانه نان ایران یک روز مال من باشد و تقریبا هم همین‌طور شد. او از دوازده سالگی مشغول به کار شد و در هفده سالگی توانست کارفرما شود. این گفت‌وگو بخشی از زندگی نامه خان‌محمدی است که نشان می‌دهد یک شبه ره صد ساله نرفته و مشقت‌هایش هم کم نبوده؛ اما آرزوهای بزرگی داشته که توانسته تا حدی به آنها برسد.
 

شنیده‌ایم که زندگی شما بسیار پرماجرا است. می‌خواهیم شرح زندگی‌تان را از زبان خودتان بشنویم.

متولد سال ۱۳۳۳ هستم. پدرم تاجر پارچه بود و در شهرستان ابهر زندگی می‌کردیم. تا کلاس ششم ابتدایی در آنجا درس خواندم. اگر در شهرمان پنج نفر ثروتمند بودند، پدر من ششمین نفر بود. منتها در همان زمان که ششم ابتدایی بودم پدرم ورشکسته شد. به یکی از روستاهای اطراف با خانواده برای شرکت در یک مراسم عروسی رفته بودیم. آن زمان عروسی‌ها هفت شبانه روز بود. وقتی از عروسی برگشتیم، کل وسایل خانه و مغازه و دام‌هایمان را که حدودا ۳۰۰ راس می‌شد، دزدیده بودند. بعد از آن فهمیدیم که این دزدها ۱۸ نفر بودند که یکی از آنها همسایه خودمان بود. همسایه گوسفندان را در خانه خودش جا داده بود. دزدها نتوانسته بودند در آن هفت روز ۳۰۰ راس گوسفند را ببرند. اما تمام پارچه‌ها را برده بودند. شنیدیم که رئیس ژاندارمری آن موقع هم با دزدها شریک بوده است؛ البته دزدها را بعد از این ماجرا شناختیم.

 
 چطور متوجه شدید که چه کسانی وسایل شما را دزدیده‌اند؟

همان همسایه‌مان که در دزدی شراکت داشت، مریض شد و در حال مرگ بود. همسرش به او گفته بود که برو از «مش احمد» که پدرم بود، بابت این دزدی حلالیت طلب کن. او هم برای پدرم ماجرا را شرح می‌دهد. اتفاقا آن همسایه ما فوت هم نکرد و زنده ماند. اما من سرنوشتم بعد از ورشکستگی پدرم به گونه‌ای دیگر رقم خورد. وقتی از عروسی برگشتیم و دیدیم هیچ وسیله‌ای برایمان باقی نمانده، من هم مانند خواهر و برادرهای دیگرم خیلی ناراحت شدم. ما چهار برادر بودیم و سه خواهر. وقتی ششم ابتدایی را امتحان دادم شروع به کار کردم. از زمانی که اموال پدرم را دزدیدند تا زمانی که امتحاناتم تمام شد، تقریبا دو ماه طول کشید. حدودا ۱۲ ساله بودم. هر روز مقدار کمی از مادرم پول توجیبی می‌گرفتم. تا اینکه توانستم هشت تومان پس‌انداز کنم. پدرم بعد از دزدی از چند نفر طلبکار بود و بعد از وصول طلبش، توانسته بود چند راس بزغاله و گوسفند بخرد. من با برادرم گوسفندان و بزغاله‌ها را به چرا می‌بردیم. از پدر خواسته بودم که اجازه بدهد برای کار به تهران بروم؛ ولی پدرم قبول نکرده بود. یک روز که طبق معمول دام‌ها را به برای چریدن به صحرا بردیم، به برادرم گفتم که گوسفندان را جلو بینداز و خودت پشت سر آنها به خانه برو. من هم از آن ۸ تومان پس‌اندازم، ۵تومان را برای کرایه اتوبوس دادم. پول ناهار هم دادم و با سایر مخارجی که داشتم، در نهایت حدود ۲ ریال برایم باقی ماند که به خانه عمویم در تهران رسیدم.


یعنی بدون اجازه پدر به تهران آمدید؟

چون یک بار به پدرم گفته بودم و پدرم قبول نکرده بود، خودم بدون اجازه به تهران آمدم. به خانه عمویم که رسیدم به او گفتم که برای کار به تهران آمده‌ام. اما عمویم گفت که اینجا کار نیست. امشب را بمان و فردا صبح برگرد. پدرم هم بعد از برگشتن برادرم به خانه از زبان او شنیده بود که به تهران آمدم. با اینکه عمویم این حرف را زد، من ناامید نشدم و ماندم. همان روز به قهوه‌خانه‌ای رفتم که یکی از دایی‌هایم آنجا مشغول به کار بود. بعد از ظهر که شلوغ شد، بدون هیچ منظوری شروع کردم به کمک کردن به دایی‌ام. صاحب قهوه‌خانه از این کارم خوشش آمد و گفت از فردا بیا اینجا کار کن؛ من در ابتدا برای اینکه نمی‌خواستم دایی‌ام بیکار شود، قبول نکردم ولی بعد صاحب قهوه‌خانه قبول کرد که هر دوی ما را نگه دارد. به دایی‌ام روزی سه تومان حقوق می‌داد و به من روزی ۱۵ ریال. به هر حال آنجا شاگرد قهوه‌خانه شدم. یک ماه کار کردم و ۴۵ تومان حقوق گرفتم. تمام حقوقم را برای پدرم فرستادم. حتی برای حمام، هفته‌ای یک بار به پادگان «جی» می‌رفتم. آنجا قنات بود. برای خواب هم به خانه عمویم می‌رفتم. ناهار و شام و صبحانه را هم در قهوه‌خانه می‌خوردم.


این پول توانست به پدرتان کمک کند؟

ما بعد از ورشکستگی پدرم هیچ چیز نداشتیم. پدر ملک نداشت. سرمایه‌اش همه در فروشگاهش بود و تعدادی هم دام داشت. او انگور به تهران می‌آورد و از تهران پارچه می‌خرید. متاسفانه در همان مقطع زمانی، ماشینی که بار انگور داشت هم در جاده واژگون شد. این اتفاق برای خانواده‌ام قوز بالا قوز شد. به این ترتیب بقیه سرمایه‌مان هم از بین رفت. آن موقع بیمه هم نبود و در نتیجه ورشکسته کامل شدیم. آن زمان پدرم مقروض هم بود. در نتیجه این ۴۵ تومانی که من برایش فرستادم توانست بخشی از بدهی‌های او را صاف کند. تقریبا سه ماه در قهوه‌خانه کار کردم. دایی‌ام هم دو ماه بعد از آنکه مشغول کار شدم، از آنجا رفت و من ماه آخر را روزانه ۳ تومان حقوق می‌گرفتم. اما با خودم فکر کردم که قهوه‌خانه جای خوبی نیست و شغلی نیست که من بتوانم در آینده پیشرفتی در آن داشته باشم. یک روز به یک میوه فروشی نزدیک قهوه‌خانه مراجعه کردم و به صاحب مغازه گفتم کارگر می‌خواهید؟ او هم پاسخ مثبت داد و با همان حقوق روزی سه تومان کارگر میوه فروشی شدم. ولی اینقدر خوب کار کردم که حقوق من در روز به ۱۵ تومان رسید. تا قبل از اینکه من به آنجا بروم صاحب میوه فروشی از صبح تا شب فقط ۳۰۰ تومان میوه می‌فروخت؛ ولی من کاری کردم که تنها در یک فاصله زمانی که او برای خرید به میدان می‌رفت و برمی‌گشت، ۳۰۰ تومان برایش میوه می‌فروختم.


برای رونق آنجا چکار کردید؟

میوه‌ها را تزیین می‌کردم و می‌چیدم و صبح تا شب داد می‌زدم. میوه فروشی‌های آن دوره برای فروش بیشتر میوه هایشان فریاد می‌زدند. من هم یاد گرفته بودم این کار را انجام بدهم. شعارهای خوبی هم درست کرده بودم. مثلا می‌گفتم: «بری زیر طیاره خیار جفتی سی شاهی». خانم‌ها و آقایان خیلی از این شعارها خوششان می‌آمد و خرید می‌کردند. اینقدر چشمم به میوه‌ها عادت کرده بود، دستم مثل ترازو شده بود. بعد از آن میوه فروشی‌های دیگر آمدند و از من خواستند کارگر مغازه آنها بشوم. ولی من نرفتم. در ازای آن به صاحب میوه فروشی گفتم که حقوقم را زیاد کن، چون رقبایت می‌خواهند من با آنها کار کنم. این حرفم باعث شد حقوقم زیاد شود. بعد از مدتی دیدم میوه فروشی هم شغل دلخواه من نیست. در آن برهه زمانی با کسی آشنا شدم که مرا به کارخانه کفش ملی برد. باز هم با روزی سه تومان در کارخانه کفش ملی شروع به کار کردم. آنجا هم کارگری کردم. هنوز هم پول‌هایم را برای خانواده می‌فرستادم. هیچ پولی برای خودم نگه نمی‌داشتم. نهایتا پول یک لباس را پس‌انداز می‌کردم. وضع پدرم روز به روز بهتر می‌شد و توانست تمام قرض خودش را بدهد. در کارخانه کفش ملی هم به سرعت رشد کردم. خیلی سریع از کارگر ساده به کنترل‌چی و کارپرداز رسیدم.
 

پس با آقای ایروانی هم کار کرده‌اید. تعریف خوبی‌های ایشان را زیاد شنیده‌ایم.

آقای ایروانی انسان فوق العاده‌ای بود. مدیر خوبی هم بود. ایشان ماهی یک بار بین کارگران نمونه قرعه‌کشی برگزار می‌کرد و به آنها جایزه می‌داد. وسایلی مثل پنکه و دوچرخه و... اینقدر به من این جایزه‌ها را داده بودند که اتاقم پر شده بود. وقتی وارد کارخانه ایروانی شدم ۱۴ ساله بودم. کمتر از دو سال هم آنجا مشغول به کار بودم. بعد تصمیم گرفتم از کارخانه بیرون بیایم. آقای ایروانی بعد از ظهرها مربی انگلیسی گرفته بود و از چهارهزار نفر چهار نفر را جدا کرده بود که من هم یکی از آنها بودم. آقای ایروانی هم اضافه کار به ما می‌داد، هم این مربی را گرفته بود که به ما انگلیسی آموزش می‌داد. برای ترقی من هم نقشه‌های زیادی در سر داشت. روی من خیلی حساب کرده بود. او این جنم را در من دیده بود. همین میزان انگلیسی هم که من الان بلدم مربوط به آن موقع است که آقای ایروانی برایمان مربی خصوصی گرفت. بعد از آنکه تصمیم به رفتن گرفتم، یک روز به من گفتند آقای ایروانی با شما کار دارد. معمولا آقای ایروانی با کارگرها خصوصی صحبت نمی‌کرد. رفتم به دفتر ایشان. به من گفت چرا می‌خواهی از اینجا بروی؟ تو که توانسته‌ای اینقدر ترقی کنی چرا می‌خواهی بروی؟ به او گفتم آقای ایروانی من در ذاتم کارگری نیست و می‌خواهم یک روز کارفرما شوم. به این فکر می‌کنم که اگر این کار را یاد بگیرم، نمی‌توانم کارخانه کفش بزنم. اولا شما را خیلی دوست دارم و دوم اینکه نمی‌توانم تبدیل به کفش ملی شوم. ایشان گفت می‌خواهی چکاره شوی؟ گفتم می‌خواهم نان فروش شوم.


چطور آن موقع به فکر نان‌فروشی افتادید؟ تجربه کرده بودید؟

همان عمویم که راجع به او قبلا صحبت کردم، نان می‌فروخت. شش روز مریض شد و من به او در کارش کمک کردم. دوچرخه داشت؛ دوچرخه‌اش را گرفتم و آن چند روز به جای او از نانوایی نان می‌گرفتم و بین سوپرمارکت‌ها و ساندویچی‌ها پخش می‌کردم. همان روزها دیدم چه اجتماع بزرگی بیرون از کفش ملی است که می‌توانم با آنها آشنا شوم و آنها مرا بشناسند. چرا باید خودم را در کارخانه حبس کنم؟ به این فکر کردم که من اگر در کفش ملی بمانم نهایتا چهار هزار نفر مرا می‌شناسند. به همین دلیل هم تصمیم گرفتم از کارخانه بیرون بیایم و نان فروش شوم. آن موقع هم حقوقم در کارخانه کفش ملی خوب بود. اما وقتی از آنجا بیرون آمدم، حدود شش ماه برای عمویم با حقوق روزی ۶ تومان کار می‌کردم. بعد از شش ماه گفتم من می‌خواهم برای خودم کار کنم. عمویم دو تا مشتری در عباس‌آباد داشت که از سایر مشتری‌هایش به لحاظ مسافت، دور بود. به او گفتم آن دو تا مشتری را به من می‌دهی که کارم را با آنها شروع کنم؟ اما مخالفت کرد و گفت اگر می‌خواهی برای خودت کار کنی، مشتری‌هایت را هم خودت پیدا کن. به هر حال توانستم مشتری‌هایی را برای خودم دست و پا کنم؛ ولی سخت بود. یک ماه اول روزی چهار تومان هم درآمد نداشتم. همه مسیر را هم با دوچرخه می‌رفتم. از ۵ صبح تا ۱۰ شب کار می‌کردم. تا دربند هم می‌رفتم برای آنکه مشتری پیدا کنم؛ اما خیلی سریع توانستم رشد کنم. موتور خریدم و بعد از آن هم موتور گازی و موتور دنده‌ای. مشتری‌هایم هر روز اضافه می‌شدند.

 


چطور اینقدر توانستید در نان‌فروشی پیشرفت کنید؟

عمویم فقط به مشتری‌هایش نان بولکی می‌فروخت. من وقتی مشتری‌هایم را پیدا کردم، یک روز از میدان امام حسین کیک یزدی خریدم. آن موقع کیک‌ها را دانه‌ای ۲ ریال می‌فروختند و در سینی‌هایی می‌چیدند. به مغازه‌هایی که مشتری‌ام بودند هر کدام یک سینی دادم. به آنها گفتم اگر فروختید پول مرا بدهید. همان موقع پول نگرفتم. صبح روز بعد دیدم همه مغازه‌ها آنها را فروخته‌اند. بعد از آن این روال کاری‌ام شد. سینی خالی را برمی داشتم و سینی پر به آنها می‌دادم. این کار باعث شد من به سرعت رشد کنم. در عرض شش ماه درآمدم به ۲۰۰ تومان رسید. برای آنکه درآمد بیشتری داشته باشم، بوفه پارک ساعی را هم اجاره کردم. برای آنجا کارگر گرفتم. حتی برای توزیع نان هم سه موتور سوار اجاره کرده بودم. موتور را خریدم و به آنها دادم. شانزده سال سن داشتم؛ ولی کارفرما شده بودم. بوفه هم برای من رونق داشت. روز به روز وضعیت مالی‌ام بهتر می‌شد. دیگر کارم از فروش نان و کیک به ساندویچی‌ها و سوپر مارکت‌ها به فروش کالباس و سوسیس هم رسیده بود. حافظه‌ام هم قوی بود و هیچ دفتری نداشتم و همه حساب‌و‌کتاب‌ها را حفظ می‌کردم. شب‌ها هم پول‌هایم را از مشتری‌ها و بوفه جمع می‌کردم؛ رقم قابل توجهی بود. آنها را زیر بالشم می‌گذاشتم و می‌خوابیدم. خود این کار، حس خوبی داشت.


داستان نان سحر از کی شروع شد؟

شانزده و نیم ساله بودم. یک روز در عباس‌آباد مشغول به فروش نان به یکی از مشتری‌هایم بودم. مرد قد بلند و چهارشانه‌ای آمد و به من گفت خودت نانوایی داری؟ آن لحظه فکر کردم او اغذیه فروشی دارد و می‌خواهد نان سفارش دهد. اگر می‌گفتم این نان‌ها را از یک نانوایی دیگر خریدم، به من اعتماد نمی‌کرد. در نتیجه گفتم بله از نانوایی خودم می‌آورم. گفت: یک نانوایی دارم که می‌خواهم اجاره بدهم یا بفروشم. گفتم: کجاست؟ گفت: پل رومی در یک زیر زمین است. قبول کردم و آن موقع به مدت چهار سال آنجا را اجاره کردم ولی بعد خریدم. از آلمان اولین کسی بودم که سال ۱۳۵۳ برای اولین بار ماشین‌آلات نان صنعتی را در بخش خصوصی وارد کردم. نان‌های آلمانی تولید کردم. آنجا پاتوق اروپایی‌ها شده بود. تا زمانی که انقلاب شد، به جز این مغازه دو مغاره دیگر را هم خریده بودم.


وقتی آن نانوایی را اجاره کردید از همان اول توانستید رشد کنید؟

شش تا هشت ماه در آن مغازه ضرر کردم. رقیبی داشتم که نمی‌خواست من رشد کنم و خیلی آزارم داد. مثلا یک شب تمام وسایل نانوایی را دزدیدند؛ حتی کنتور برق را هم برده بودند. بعدها متوجه شدیم که او این کار را کرده است. آن مغازه آب هم نداشت. چاه آبی داشت که موتورش سوخت و ما حتی پول نداشتیم که موتور آن را تعمیر یا تعویض کنیم. بدشانسی‌های زیادی آوردم. در واقع من یک مکان خالی را تحویل گرفتم؛ آن هم با مشکلات زیاد. به همین دلیل سرمایه‌ام را از دست دادم. او هم اجاره یک سال را زودتر از من گرفته بود. به این ترتیب بدهکار هم شدم.


ناامید نشدید؟

نه؛ طاقت آوردم تا به سود رسیدم. به خودم می‌گفتم باید این کار را ادامه دهم. از بیست‌و‌چهار ساعت شبانه‌روز، ۲۰ ساعت را کار می‌کردم و چهار ساعت دیگر را هم در ماشینم می‌خوابیدم. خانه‌ای داشتم که در عباس‌آباد اجاره کرده بودم. اولین خانه‌ام به عرض یک متر و بیست و پنج سانتی متر و طول چهارمتر بود. یعنی نمی‌توانستم در عرض خانه بخوابم. باید در طول اتاق می‌خوابیدم. ولی به‌خاطر آنکه می‌خواستم خودم سرکارم باشم در ماشین نزدیک محل کارم می‌خوابیدم. خودم خمیر نان را درست می‌کردم؛ چون فقط من بلد بودم.

 
چطور کار را یاد گرفتید؟

آن زمانی که نان می‌فروختم، زمانی که به نانوایی‌ها می‌رفتم، تا وقتی که نان حاضر شود، وقت بیکاری‌ام بود. از همین زمانی که داشتم استفاده می‌کردم، بالای سر شاطر و شاگردهایش می‌ایستادم و از آنها کار را یاد می‌گرفتم. بعضی وقت‌ها به آنها کمک هم می‌کردم.


اسم آن نانوایی را از همان ابتدا نان سحر گذاشتید؟

بله؛ بعد از آنکه کارم روی روال افتاد، تصمیم گرفتم اسم نانوایی را نان بولکی پزی سحر بگذارم.


چرا این اسم را انتخاب کردید؟

من صبح‌های زود بیدار می‌شدم و به پادگان نیروی دریایی نان می‌دادم. هر روز سربازها رژه می‌رفتند من هم به آنها نگاه می‌کردم. چند روز بود که دلم می‌خواست برای نانوایی‌ام اسم بگذارم. یک روز که به پادگان رفتم، چون صبح زود بود، به آسمان نگاه می‌کردم که ناگهان اسم سحر به ذهنم رسید.


وقتی مغازه را خریدید تصمیم به توسعه کارتان گرفتید و دستگاه را از آلمان آوردید یا در زمان مستاجری هم کارتان را توسعه دادید؟

من حتی موقعی که مستاجر هم بودم وقتی که به سوددهی رسیدم، مغازه را تعمیر کردم. آنجا خیلی غیر بهداشتی بود. با اینکه ملک من نبود ولی تعمیر کردم؛ چون اعتقاد داشتم نانی که دست مردم می‌دهم نباید غیر بهداشتی باشد. صاحب مغازه هم که چندین نانوایی داشت از اینکه دیده بود، همه نانوایی‌هایش ضرر کرده‌اند و من کارم را توانسته بودم توسعه دهم، خوشحال بود. بالاخره مغازه را از او خریدم و بعد ماشین‌آلات را وارد کردم. از آن به بعد تا امروز همیشه سحر رو به رشد بوده است. روز اول که نان سحر را راه انداختم، با سه کارگر شروع کردم. امروز که اینجا نشسته‌ام هزار و ۵۰ نفر برایم کار می‌کنند و بیش از ۱۷۵ نوع نان تولید می‌کنیم.

 
مهم‌ترین انگیزه شما برای این ترقی چه بود؟

همان‌طور که اشاره کردم بعد از ‌آنکه پدر ورشکسته شد، مهم‌ترین انگیزه‌ام برای کار کردن، شاد کردن دل پدرم بود. می‌گفتم باید کار کنم و برایش پول بفرستم. دوم آنکه متوجه شدم بدون کار کردن نمی‌توانم زندگی کنم. به این نتیجه رسیده بودم که در حین کار کردن باید به این مساله فکر کنم که چه‌کاری می‌تواند آینده‌ام را تامین کند. من می‌توانستم در همان قهوه‌خانه بمانم و امروز در نهایت یک قهوه‌چی باشم. می‌توانستم در میوه فروشی بمانم و نهایتا بار فروش شوم. می‌توانستم در کفش ملی بمانم و نهایتا معاون آقای ایروانی شوم. اما باز هم حقوق بگیر بودم. این کار را که شروع کردم، آرزو داشتم که بزرگ‌ترین کارخانه نان ایران یک روز مال من باشد. تقریبا هم همین‌طور شد. درست است که تا حدی به خواسته‌ام رسیده‌ام؛ اما هنوز آرزو دارم که کلا ضایعات نان کشور از بین برود. نان کشور ما در منطقه بهترین باشد. برای همین هم دانشگاه و آموزشگاه راه انداختم.

 
خودتان هم درس را ادامه دادید؟

من تا دیپلم درس خواندم؛ اما دوره‌های تخصصی بسیاری را در خارج از کشور در زمینه آرد و نان گذراندم. دیپلم را به سختی گرفتم. با همه مشغله‌های کاری شبانه درس می‌خواندم. اکثرا سر کلاس خواب بودم. خیلی هم نمره‌های بالایی نمی‌گرفتم. برایم مدرک مهم نیست. کاری که دارم انجام می‌دهم و تخصصی که در کارم دارم مهم است. من همه کارها را خودم اول انجام می‌دهم بعد به دیگران می‌سپارم.
 

گفتید اولین دستگاه پخت نان را شما از آلمان وارد کردید. چقدر طول کشید تا در بازار رقیب پیدا کنید؟

من اولین نفری نبودم که نان صنعتی را تولید کردم. آن زمان هفده کارخانه بزرگ دولتی در این زمینه فعال بودند. دو تا سه واحد بزرگ خصوصی هم فعالیت داشتند. اما در بخش صنفی، من نخستین فردی بودم که ریسک چنین کاری را پذیرفتم و با آن شرکت‌ها و کارخانه‌های بزرگ شروع به رقابت کردم. موفق هم شدم.


شما هم قبل از انقلاب و هم بعد از انقلاب فعال بودید. سخت‌ترین شرایط در چه دوره‌ای برایتان رقم خورد؟

یکی از دوره‌های سخت برای کسب‌و‌کار من هشت سال دوره جنگ بود. به دلیل اینکه من یک تولید‌کننده بودم و وظایفی را برای خودم در آن دوره قائل بودم. به‌عنوان مثال اولین بمبی که به فرودگاه مهراباد برخورد کرد، جلوی مغازه‌ام مردم صف بسته بودند. من مجبور بودم کاری کنم که این مردم را راضی به خانه بفرستم و آنها کمبود احساس نکنند. چند روز پیش از این ماجرا شروع کردیم پول نایلون را از مشتری می‌گرفتیم. آن زمان به ازای هر نایلون دو تومان می‌گرفتم. اما به محض اینکه این اتفاق رخ داد، پول نایلون را از هیچ کس نگرفتیم. نمی‌خواستم کسی فکر کند من در آن شرایط سوء‌استفاده می‌کنم. آن زمان هر کسی فراخور حال خود سعی داشت صدام را شکست دهد. ما هم در حیطه کاری خودمان همان کار را کردیم. به سود فکر نمی‌کردیم.


بدترین خاطره‌ای که از کارتان دارید چیست؟

بدترین خاطره که الان هم از آن می‌ترسم، مربوط به روزی بود که برای سه ساعت آرد در کارخانه‌ام نداشتم. آن سه ساعت برایم سی روز گذشت.

 
جوان‌های امروز برای ورود به فعالیت‌های اقتصادی نا امید هستند و فضای کسب و کار را مناسب نمی‌دانند. شما آنها را چطور می‌بینید؟

اکثرا جوان‌ها فکر می‌کنند که چون کسی را در دستگاه‌های دولتی ندارند، نمی‌توانند وارد این فضا شوند. حتی برای فوتبال بازی کردن هم همین‌طور است. فکر می‌کنند اگر واسطه‌ای را برای لابی کردن نداشته باشند، نمی‌توانند در تیم‌های خوب بازی کنند. اما در همین فضا می‌بینید که شخصی مانند علیرضا بیرانوند با قدرت و توانایی و پشت کار خودش به این نقطه می‌رسد و می‌شود بهترین دروازه‌بان ایران. بنابراین هر جوانی هم می‌تواند این مسیر را طی کند. جوان‌ها نباید فکر کنند که یک شبه ره صد ساله را می‌توانند طی کنند. باید زحمت بکشند. اگر این کار را کنند در همین جو امروز که می‌گویند چندان مساعد نیست و بیکاری هم بیداد می‌کند، می‌توانند موفق باشند. من همین الان هم روزانه ۱۶ ساعت کار می‌کنم؛ زیرا بیش از هزار نفر کارگر و کارمند دارم. اینها مثل بچه‌های من هستند. من کار می‌کنم که آنها بیکار نمانند. هر طور شده مواد اولیه را تهیه می‌کنم. هرچند امروز برای تهیه مواد اولیه خیلی مشکل داریم. به نظرم الان از دوره جنگ هم شرایط برای ما سخت‌تر شده است. آن موقع مردم هوای یکدیگر را بیشتر داشتند. اما الان این‌طور نیست.

 

بمانجان ندیمی/ روزنامه دنیای اقتصاد
کد خبر 6c39c86f35d54c38b57d368bb9fbfb07

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 3 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 1
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • Mehrdad ۱۲:۵۸ - ۱۳۹۷/۰۵/۲۱
    4 0
    واقعا خیلی زحمت کشیدید خدا عمرتون رو بیشتر کنه
  • مژگان ۱۶:۴۰ - ۱۳۹۷/۰۵/۲۱
    3 0
    واقعا لذت بردم نوشتن اين موفقيت ها به جوانان انگيزه زيادي مي دهد.